وقتی تو مهدکودک کنارش نشستم؛ داستانی از احساس تنهایی من در کودکی
یادمه یه پسر کوچولو بود که بعضی وقتا تو مهدکودک، بیشتر وقتشو پشت پنجره مینشست.
یادمه تنها بود. صندلیشو از بقیه جدا میکرد، میذاشت پشت پنجره، بین شیشه پنجره و پرده؛ اونجا مینشست تا بابا یا مامانش بیان دنبالش.
یه ساعت مچی هم داشت، هرچند بلد نبود ساعتو بخونه، ولی مامانش بهش گفته بود وقتی این عقربه رسید به این عدد، میایم دنبالت.
البته همیشه اینجوری نبود. یادمه بعضی وقتا هم پیش میومد که با بچههای دیگه بازی کنه یا بشینه کارتون ببینه؛ ولی خب پررنگترین خاطرهای که از اون دوران یادم میاد، این احساس تنهاییه.
نزدیک ۱۳ سال بعد، یه روز با خودم گفتم باید برم پیش اون بچه که احساس تنهایی میکرد.
رفتم تو همون خیابون، تو ۱۳ سال پیش، وقتی که اون مهدکودک هنوز اونجا بود؛ درو باز کردم رفتم داخل. وارد حیاط شدم، از همونجا دیدمش که تنها پشت پنجره نشسته و منتظره.
یکی از مسئولین اونجا – که اون زمان بهشون خاله میگفتیم – اومد سمتم و پرسید که اونجا چیکار دارم.
گفتم از آشنایان یکی از بچههای اینجا هستم و اومدم ببینمش.۱
اجازه دادن برم داخل. منم رفتم تو؛ یه صندلی برداشتم، رفتم گذاشتم کنار صندلی اون و نشستم کنارش.
چند دقیقهای به سکوت گذشت.
هرازچندگاهی به ساعتش نگاه میکرد، بعدم سرشو میاورد بالا و به همون در ورودی که ازش اومدن بودم زل میزد.
ساعتی که احتمالا چیز زیادی ازش نمیدونست و تنها کارکردش براش این بود که بفهمه کِی میان دنبالش.
یکمی که گذشت، برگشت سمتم بهم نگاه کرد. ازم پرسید تو کی هستی؟
با لبخند بهش گفتم خوشحالم که بلخره اینو پرسیدی.
بعد ازش پرسیدم دوست داری بریم بیرون یه قدمی بزنیم؟
میتونم حدس بزنم که چرا مخالفتی نکرد، با اینکه میدونست شاید من غریبه باشم و به غریبهها نباید اعتماد کرد.۲
میدونستم که احتمالا اجازه نمیدن با خودم ببرمش بیرون، اینه که بقلش کردم و وقتی بقیه حواسشون نبود با هم از اون مهدکودک فرار کردیم.۳
کسی دنبالمون نیومد.۴
تا یه جایی دویدم و بعد گذاشتمش روی زمین. رو زانوهام نشستم تا همقدش بشم، وقتی بهش نگاه میکردم، این احساس که ممکنه ترسیده باشه رو ازش نگرفتم. بعد محکم بغلش کردم.
بلند شدم دستشو گرفتم و راه افتادیم.
+ واقعا میخوای بدونی من کی هستم؟
گفت آره، به خاطر همین باهات اومدم بیرون.
+ خب، احتمالا باور نمیکنی، ولی من از آینده اومدم و در واقع خودِ توام.
خیلی ریلکس بود. شوکه هم نشده بود.
– پس عجیب نیست که چرا حس نکردم یه غریبه هستی.
بچهی ساکتی بودم، خیلی با کسی ارتباط نمیگرفتم و خیلی هم کمحرف بودم.
یه حسی بهم میگفت یه سوالی تو ذهنش هست که تا من ازش نخوام که بپرسه، ازم نمیپرسه.
این شد که همونطور که دستشو گرفته بودم و راه میرفتیم ازش پرسیدم: سوالی تو ذهنت هست که بخوای از من بپرسی؟ با توجه به اینکه الان میدونی من خودِ تو هستم؟
– آره؛ الان احساس تنهایی میکنی؟ منم اگه به سن تو برسم هنوز این احساس باهام هست؟ همیشه قراره اینطوری بمونه؟
حدس میزدم اینو بپرسه. زندگیش کرده بودم.
+ ببین، پسر کوچولو، از آینده چیز زیادی نمیتونم بهت بگم، ولی اینو میتونم بهت بگم که هیچ آدمی قرار نیست تنهایی تو رو پر کنه؛ احساس تنهایی با حضور یکی دیگه – هرچقدرم که بهش نزدیک باشی و بهت نزدیک باشه – از بین نمیره.
حرفم تموم نشده بود، ولی وسط حرفم پرید و پرسید پس یعنی تا آخرش باهامه؟
+ آخرشو نمیدونم، ولی یه چیزو میدونم و اون اینه که یه روز متوجه میشی دنبال چیزی میگشتی که از اول جلوی چشمت بوده، فقط اونو نمیدیدی.
نمیدونم تو ذهنش از حرفای من چه برداشتی کرد، ولی دیگه چیزی نپرسید و همینطوری به قدم زدن ادامه دادیم.
ازش پرسیدم چه فصلی رو بیشتر دوست داری؟ گفت زمستونی که توش برف بباره. (هنوزم همینه 🙃❄️)
دیگه کم کم داشت نزدیک زمانی میشد که بیان دنبالش و ببرنش خونه؛ این دفعه اون ازم پرسید چیزی هست که بخوای بهم بگی؟
+ خیلی چیزا هست. خیلی چیزا. ولی الان فقط یه چیزو بهت میگم، قدر خودتو بدون.۵
این داستان اینجا تموم میشه، بیشترشو با بغض و گریه نوشتم، البته گمونم بیشتر از خوشحالی باشه تا ناراحتی؛ خوشحالی از اینکه فهمیدم اون چیزی که دنبالش میگشتم و تمام مدت جلوی چشمم بوده، خودم بودم. از اینکه خودمو پیدا کردم. از اینکه دیگه احساس تنهایی نمیکنم؛ لااقل نه با مفهوم و شدت قبلی. (*)
قبلا فکر میکردم اگر کسی تکفرزند نیست و خواهر برادر نداره، پس احساس تنهایی هم نمیکنه؛ فکر میکردم چون تک فرزندم این احساسو دارم.
بعدتر فهمیدم که:
اساسا این احساس ربط چندانی به عوامل بیرونی نداره. بیشتر یه احساس درونیه و به نظر میاد با وجود آدمای دیگه پر نمیشه. اون خلا خودِ آدمو میطلبه.
یه نکته دیگه هم به نوعی به «Theory Of Mind» یا نظریه ذهن مربوط میشه.
خیلی ساده، میگه همونطور که ما ذهن داریم، دیگران هم ذهن دارن.
اما مسئله اینجاست که ما خودمونو متفاوت از دیگران حس و تجربه میکنیم.
اونجوری که خودمون خودمونو میفهمیم، اونجوری که احساسات مختلفو تجربه میکنیم، مختص ماست. در نوع خودش منحصر به فرده؛ هرچقدرم به کسی نزدیک باشیم، نمیتونیم اونجور که خودمونو تجربه میکنیم اونو هم تجربه کنیم.
ادامه این بحث پیچیدهتر میشه، اینه که ترجیح میدم در زمان دیگری و در نوشته دیگری در موردش بنویسم.
تصویر این نوشته رو دادم دوست گلم بینگ با DALL.E 3 بسازه. (همون هوش مصنوعیِ خودمون)
۱. قاعدتا چون متن داستانی نوشتم، توش ازم کارت شناسایی نخواستن وگرنه گمون نکنم صرف اینکه کسی بگه من آشنای یکی از بچههام اجازه بدن وارد محیط مهدکودک بشه.
۲. جالبه تو یه نوشته یا چندمجموعه نوشته هم به جملههایی بپردازم که تو یه بازهی زمانی بیشتر استفاده میشن و تو همون بازه هم کاربرد دارن؛ هرچند بستگی به تعریفِ آدم از مفهوم غریبهها و اعتماد هم داره.
۳. یاد فیلم اکشنا میندازه منو؛ بچه رو همینطوری برداشتم از مهدکودک دزدیدم 🤣
۴. کسی بگه این چه مهدکودکی بوده که بچه رو دزدیدن هیچکسم ککش نگزیده حق داره واقعا؛ داستانه دیگه 😁
۵. یه نوشته هم میشه به این اختصاص داد که «قدر خودتو بدون یعنی چی؟»